11 - روایت اول

ساخت وبلاگ
من حتی اگر هم بخوام نمیتونم آدم بدبینی باشم . باز هم فکر میکردم بعد از سه بار سرم زدن حالم خوب شده ولی با تکرار شدن دوباره و دوباره این مساله مطمئن شدم که این اتفاق جدیه.
میدونید ، بدترین قسمت این داستان اونجاییکه بخاطر دردهای شدید معده پیش متخصص رفتم و با یک جمله تموم اعتماد به نفسم برای اینکه همش یه درد زودگذره از بین رفت : تو خانوادتون سابقه سرطان معده دارید ؟؟؟
خب ! داشتیم . مگه خانواده ای هست که نداشته باشه با این اوضاع هوا و تغذیه مون ؟ . راستش ترسیدم حقیقت رو بگم . خیلی بچگانه بود ولی محکم گفتم نه دکتر نداریم. اون شب تا صبح یکی از بدترین شب هایی بود که یه جوون بیست ساله میتونست تجربه کنه.
اینکه مشخص بشه حق با دکتر بوده و درست حدس زده که سرطان داری !!
روی زمین دراز کشیده بودم و از ترس دستام میلرزید.به هر جون کندنی بود اون شب رو صبح کردم و بعد تموم لحظه هایی که هیچوقت نمیخوام کسی بدونه و اون همه ترس و دلهره دکتر تئوری سرطانش رو با گفتن خب فقط یه التهابه عوض کرد و من تو دلم گفتم هیچوقت نمیبخشمت.
کاش این داستان همونجا تموم میشد ولی باید گفت اولین روزهای یک دوره ناخوشایند بود و من به کلی یادم رفت قرار بود جای دیگه ای یه داستان دیگه رو تموم کنم.
12 - روایت اول...
ما را در سایت 12 - روایت اول دنبال می کنید

برچسب : روایت,اول, نویسنده : 8nahamgon7 بازدید : 36 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 20:43