12 - روایت اول

ساخت وبلاگ

ای وای از این روزا
نگران سانسور شدن از طرف دیگرانیم !!
انقدر پاک کن رو محکم می کشیم روی صورت مساله مبادا ردی ازش باقی بمونه !
دل پره ,
گلو بستست ,
چشما بارونیه ,
سردردم که امون بریده
میخوای دهن باز کنی
حرف که نه داد بزنی این تو دل مونده ها رو
نمیتونی!
میخوای بزنی بیرون
نمیتونی !
کجا بهتر از اینجاست ؟
همه جا یه رنگه

خط دوم صورت مساله ی درد این روزهامون دیگرانن;
خط اول خود طفلکیمونیم ...


[در_مذمت_داشتن_همه_چیز_و_هیچ_چیز]

12 - روایت اول...
ما را در سایت 12 - روایت اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8nahamgon7 بازدید : 21 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 20:43

انقدر از درد پیچیدیم به خودمون و دم نزدیم که اینهمه گره افتاده تو حالمون ...

[در_مذمت_روزگار]

12 - روایت اول...
ما را در سایت 12 - روایت اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8nahamgon7 بازدید : 21 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 20:43

[ساده بودی مثل سایه
مثل شبنم رو شقایق ...]

ابی میخونه
اتاق تاریکه

[پنجره بازه به بارون
من ولی دلم گرفته ..]

فکر میکنم . فکر میکنم . فکر میکنم
چیشد که تهش رسیدم به رفتن

[رفتی و منو سپردی به زوال اطلسی ها ...]

نمیدونم شاید به خیال خودم این ایستگاه دیگه آخریش بود اما حالا فهمیدم هنوزم مسافرم
هنوزم باید برم

آهنگ ابی که به اخر رسید
کاش این رفتنا هم تموم میشد .


[در_مذمت_روزگار]

12 - روایت اول...
ما را در سایت 12 - روایت اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8nahamgon7 بازدید : 21 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 20:43

نرسیدن هامون سر ریز کرد که خالی شدیم از مقصد
همون موقع ای که هی رفتیم و هیچی نبود.

12 - روایت اول...
ما را در سایت 12 - روایت اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8nahamgon7 بازدید : 23 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 20:43

دوست داشتن چیز عجیبیه

شاید بهتر باشه بگم اتفاق عجیبیه

دوست دارم اینجا بنویسم که چطور درگیر این اتفاق شدم

اتفاقی که هیچ وقت فکرش رو نمیکردم برای من بیوفته

وقتی داستان رو تا جایی که الان هستم نوشتم ادرس اینجا رو به اون کسی که دوستش دارم میدم تا بخونه و اگر خواست از زبون خودش ادامش بده


بسم الله :)



12 - روایت اول...
ما را در سایت 12 - روایت اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8nahamgon7 بازدید : 21 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 20:43

چقدر به سرنوشت اعتقاد دارید ؟ چقدر معتقدید که زندگی بر پایه یه سری معادلات در گردشه ؟ به اینکه هر چقدر هم زور بزنید در نهایت همونی میشه که باید بشه ، مهم هم نیست چقدر ازش فاصله بگیرید . شاید بشه به تعویق انداختش اما اینکه از زیرش در برید ؟ باید بگم امکان نداره. ما به اقتضای سنمون آدم هایی نیستیم که زیر بار نصیحت بریم اما تجربه شخصی یه چیز دیگه ست . برای من اعتقاد به سرنوشت وقتی شکل گرفت که بعد از هشت سال درست در همون لحظه ای که انگار در دورترین جای دنیا از اون بودم دستم رو گرفت. 12 - روایت اول...
ما را در سایت 12 - روایت اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8nahamgon7 بازدید : 23 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 20:43

قصه از کجا شروع شد ؟از خیلی سال پیش بگم یا از 4 سال قبل ؟از بچگیمون بگم یا 2سال پیش ؟از روزهایی بگم اصلا نمیدوستیم به هم برمیگردیم ؟...شاید همه چی از اونجا شروع شد که بعد از چهار سال میخواستم یه داستان چندین ساله رو تموم کنم . برعکس جذابیتی که قصه های ناتموم توی رمان ها و فیلم ها دارن تو زندگی واقعی حقیقتا زجر آورن. پس برای اولین بار همه ی شجاعتم رو جمع کردم و گفتم ماه دیگه تمومش میکنم .خرداد نود و دو بود که زندگی من برای همیشه عوض شد.بخاطر عشق ؟ نه. هیچ چیزی مثل درد نمیتونه آدم رو عوض کنه. خرداد ماهی که قرار بود پایان یه داستان چندین ساله باشه شروع ماجرایی شد که مطمئن نیستم تموم شده باشه....آ 12 - روایت اول...
ما را در سایت 12 - روایت اول دنبال می کنید

برچسب : روایت,اول, نویسنده : 8nahamgon7 بازدید : 28 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 20:43

من مطمئنم اگر کسی اینجا زندگی نکنه و بشنوه هوای اینجا سوزاننده و از پا در آورنده ست فکر میکنه داریم اغراق میکنیم. من هم حق میدم به این دسته چون اگر خودم اینجا نبودم هیچوقت باور نمی کردم هوای بالای 55 درجه وجود داشته باشه. البته چیزی که امروز شاهدش بودم رو هرکسی ببینه دیگه نیازی نداره حتی برای یکساعت این هوا رو تحمل کنه تا باورش بشه. ساعت حدودا 1 بعدازظهر تو ماشین منتظر بودم که یه موتوری با سرعت خیلی کم از کنار ماشین رد شد. خدا منو ببخشه اولش فکر کردم قصد مسخره بازیو ازار و اذیت داره ولی وقتی چند متر جلوتر یهو از روی موتور افتاد یادم اومد تو این هوا حتی آدم های سواستفاده گر هم ترجیح میدن تو یه 12 - روایت اول...
ما را در سایت 12 - روایت اول دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 8nahamgon7 بازدید : 24 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 20:43

من حتی اگر هم بخوام نمیتونم آدم بدبینی باشم . باز هم فکر میکردم بعد از سه بار سرم زدن حالم خوب شده ولی با تکرار شدن دوباره و دوباره این مساله مطمئن شدم که این اتفاق جدیه.میدونید ، بدترین قسمت این داستان اونجاییکه بخاطر دردهای شدید معده پیش متخصص رفتم و با یک جمله تموم اعتماد به نفسم برای اینکه همش یه درد زودگذره از بین رفت : تو خانوادتون سابقه سرطان معده دارید ؟؟؟خب ! داشتیم . مگه خانواده ای هست که نداشته باشه با این اوضاع هوا و تغذیه مون ؟ . راستش ترسیدم حقیقت رو بگم . خیلی بچگانه بود ولی محکم گفتم نه دکتر نداریم. اون شب تا صبح یکی از بدترین شب هایی بود که یه جوون بیست ساله میتونست تجربه کنه. 12 - روایت اول...
ما را در سایت 12 - روایت اول دنبال می کنید

برچسب : روایت,اول, نویسنده : 8nahamgon7 بازدید : 34 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 20:43

درد آدم رو تغییر میده . اطرافیانت رو بهت میشناسونه . میتونه زندگی رو معنی کنه . میتونه اعتقاداتت رو نابود کنه و از نو بسازه و فرصت اینو بهت بده که تموم زندگیت رو دوره کنی. شرایط جسمی که تغییر کنه به طبعش روح و روان آدم رو هم تحت تاثیر قرار میده .کسی که انقدر میخندید و میخندوند و لحظه ای تو خونه بند نمیشد یکهو بشه اسیر چهاردیواری اتاق و  شروع کنه به ساختن دیوار ضخیمی از بدبینی و نا امیدی و هیچ کسی رو در کنارش نپذیره. و وقتی کسی نباشه که بتونه و یا اصلا بخواد که اون دیوار رو خراب کنه ... خب مسلما خیلی چیزا تغییر میکنه. 12 - روایت اول...
ما را در سایت 12 - روایت اول دنبال می کنید

برچسب : روایت,اول, نویسنده : 8nahamgon7 بازدید : 26 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 20:43